منُ زندگی کوفتیم |
||
دخترک برگشت چه بزرگ شده بود پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟ پوزخندی زد . گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد ... ......... گفتم : می خواهم امشب با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم ! دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید ... گفت : کبریت هایم را نخریدند سالهاست تن می فروشم .. ![]() نظرات شما عزیزان:
کاش پستو تا ته نمیخوندم
برچسبها:
+
تاریخ | چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ساعت | 10:7 نویسنده | مرمـر
|