295

منُ زندگی کوفتیم

 بعضی اوقات ، گاهی ، زمان هایی ، " یک وقت هایی " ، ترس می آید صاف و مستقیم می نشیند در 

ته تو های وجودت ، مغزت ، قلبت ، احساست .

ترس از همه چیز ، همه کس ، خودت حتی .

کلمات برایت غول می شوند . پتک می شوند . عذاب می شوند . حتی شوخی شان !

بعد به آینده نگاه میکنی . آینده ای که خودت کشیده ای و آینده ای که دارد کشیده میشود . و . . .

کــــــــــــــش می آیی . جایی میان دو آینده ات . جایی میان توقع و واقعیت . میان بود و باید .

جایی میان سنت و خودت . میان "دلم میخواهد" و "دلش میخواهد" . میان "ایده آل" و "همینی که هست" .

به گذشته می غلتی و شنا میکنی در تصوراتت نوجوانی ات از زندگی در ذهنیات جوانی ات ، در ایده آل های

اول آشناییت . بعد هُلت میدهند در حال در جایی میان گذشته و آینده . جایی که شاید زیادی کوتاه آمده ای .

جایی که شاید نباید همیشه به همه چیر راضی شوی . جایی که نباید خودت را دست کم بگیری .

و ترس می آید کنارت مینشیند ، دستش را می اندازد روی شانه ات ، با پوزخندی که چهره اش را مبهم تر

از قبل کرده میگوید : هه ! باختی !



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | جمعه 29 دی 1391برچسب:,ساعت | 17:45 نویسنده | مرمـر |