منُ زندگی کوفتیم |
||
بعضی اوقات ، گاهی ، زمان هایی ، " یک وقت هایی " ، ترس می آید صاف و مستقیم می نشیند در ته تو های وجودت ، مغزت ، قلبت ، احساست . ترس از همه چیز ، همه کس ، خودت حتی . کلمات برایت غول می شوند . پتک می شوند . عذاب می شوند . حتی شوخی شان ! بعد به آینده نگاه میکنی . آینده ای که خودت کشیده ای و آینده ای که دارد کشیده میشود . و . . . کــــــــــــــش می آیی . جایی میان دو آینده ات . جایی میان توقع و واقعیت . میان بود و باید . جایی میان سنت و خودت . میان "دلم میخواهد" و "دلش میخواهد" . میان "ایده آل" و "همینی که هست" . به گذشته می غلتی و شنا میکنی در تصوراتت نوجوانی ات از زندگی در ذهنیات جوانی ات ، در ایده آل های اول آشناییت . بعد هُلت میدهند در حال در جایی میان گذشته و آینده . جایی که شاید زیادی کوتاه آمده ای . جایی که شاید نباید همیشه به همه چیر راضی شوی . جایی که نباید خودت را دست کم بگیری . و ترس می آید کنارت مینشیند ، دستش را می اندازد روی شانه ات ، با پوزخندی که چهره اش را مبهم تر از قبل کرده میگوید : هه ! باختی ! نظرات شما عزیزان: برچسبها:
+
تاریخ | جمعه 29 دی 1391برچسب:, ساعت | 17:45 نویسنده | مرمـر
|